سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر بختیارى را بخت برگشتنى است ، و آنچه برگشت پندارى نبوده و نیست . [نهج البلاغه]
مشخصات مدیروبلاگ
 
صمد[35]
با سلام خدمت شما دوست گرامی از اینکه به وبلاگ ما سر زدین کمال تشکر را دارم و با نظرات خود من را یاری فرمائید برای تبادل لینگ اول لینگ وبلاگ را در وبلاگ ویا وبسایت خود قرار داده و بعد در قسمت نظرات ما رو آگاه کنید و در اسرع وقت لینگ وبلاگ و یا وبسایت شما را در وبلاگ دلـــــــبرانه قرار خواهم داد و اگر دوست دارین مطالبتان در این وبلاگ قرار گیرد برای ما در قسمت نظرات به صورت خصوصی بفرستین تا با نام خودتون در اسرع وقت در وبلاگ قرار گیرد.

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

 مردی 85 ساله با پسر تحصیل کرده 45 ساله اش روی مبل کنار پنجره نشسته بودند که ناگهان کلاغی کنار پنجره شان نشست.پدر از فرزند پرسید این چیه و پسر پاسخ دادکلاغ.پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه ؟پسر گفت بابا گفتم که بهتون کلاغه .بعد از مدتی پیرمرد برای سومین بار پرسید این چیه و پسر با عصبانیت کامل جواب داد:کلاغه کلاغ ! پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطرات قدیمی برگشت و صفحه ای را باز و به پسرش گفت که آن را بخواند. "امروز پسر کوچکم سه سال دارد و روی مبل نشسته است. کلاغی کنار پنجره نشست و پسرم 23 بار نامش را از من پرسید و من 23 بار عاشقانه به او جواب دادم؛ کلاغ!"

.....................................................................................

گفتمش آغاز درد عشق چیست؟ گفت آغازش سراسر بندگیست گفتمش پایان آن را هم بگو گفت پایانش همه شرمندگیست گفتمش درمان دردم را بگو گفت درمانی ندارد، بی دواست گفتمش یک اندکی تسکین آن گفت تسکینش همه سوز و فناست!

.....................................نظر یادت نره................................

پنج قانون خوشبختی را به خاطر بسپارید:
1- قلبتان را از نفرت پاک کنید.
2- ذهنتان را از نگرانی ها دور کنید .
3- ساده زندگی کنید.
4- بیشتر ببخشید.
5- کمتر توقع داشته باشید

..............................نظر یادت نره (صمد).............................

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد. پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!

.............................................................................

  پسرکی دو خط سیاه موازی روی تخته کشید!! خط اولی به دومی گفت ما می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم ..!! دومی قلبش تپید و لرزان گفت : بهترین زندگی!!! در همان زمان معلم بلند فریاد زد : ” دو خط موازی هیچگاه به هم نمی رسند” و بچه ها هم تکرار کردند: ….دو خط موازی هیچگاه به هم نمی رسند مگر آنکه یکی از آن دو برای رسیدن به دیگری خود را بشکند!


88/1/14::: 12:7 ع
نظر()
  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ سلام به دوستان خوبم ولادت حضرت مهدی رو به همه ای دوستان خوبم تبریک میگم به امید موفقیت شما وظهور حضرت مهدی
+ سلام یک سری بهم بزنین
+ سلام
+ سلام وبلاگ دلبرانه بروز شد یک سری بزنین
+ سلام دوست من به ما هم یک سری بزنین خالی از لطف نیست .صمد
+ سلام عید نوروز رو به شما دوستان خوبم تبریک میگم انشاالله سال خوبی داشته باشید .صمد
اهنگ