سحر تا خسرو خاور علم بر کوهساران زد
به دست مرحمت یارم در امیدواران زد
چو پیش صبح روشن شدکه حال مهر گردون چیست
بر آمد خنده ای خوش بر غرور کامکاران زد
نگارم دوش در مجلس به عزم رقص برخاست
گره بگشود از گیسو و بر دل های یاران زد
من ازرنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست
که چشم باده پیمایش صلا بر هوشیاران زد
کدام آهن دلش آموخت این آئین عیاری
کز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد
خیال شهسواری پخت و شد ناگه دل مسگین
خداوندا نگهدارش که بر قلب سواران زد
در آب و رنگ رخسارش چه خون خوردیم و جان دادیم
چو نقشش دست داد اول رقم بر جانسپاران زد
منش با خرقه ی پشمین کجا اندر کمند آرم
زره موئی که مژگانش ره خنجر گزاران زد
نظر بر قرعه ی توفیق و یمن دولت شاه است
بده کام دل حافظ که فال بختیاران زد
شهنشاه مظفر فر شجاع ملک و دین منصور
که جود بی دریغش خنده بر ابر بهاران زد
از آن ساعت که جام می به دست او مشرف شد
زمانه ساغر شادی به یاد میگساران زد
ز شمشیر سر افشانش ظفر آن روز بدرخشید
که چون خورشید انجم سوز تنها بر هزاران زد
دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق ای دل
که چرخ این سکه ی دولت به دور روزگاران زد