مادر سوسن در حالی که به شدت گریه می کرد، می گفت: یک سال پیش، همراه دختر بیست ساله ام سوسن از فرانسه به تهران آمدم. او در فرانسه، عاشق یک پسر فرانسوی به نام کریستین شده بود و من از آن جا که به عقائد اسلامی پایبندم خارج شدن دخترم را از اسلام امری محال و نشدنی می دیدم. به همین دلیل، برای منتفی شدن قضیه و تنوع در روحیه دخترم، او را به تهران آوردم. زمانی که سوسن دو ساله بود، همسرم فوت کرد و من با همسر دومم ازدواج کردم. او که بچه ای نداشت مانند یک پدر دلسوز و همسر فداکار تمامی بار زحمت من و سه فرزند خردسالم را که سوسن آخرین آنها بودف تحمل کرد؛ چندان که سوسن عاشق او بود و در بسیاری از مسائل او را مهربان تر می دید. وقتی ما به تهران آمدیم، فکری کردم سوسن در کنار هموطنان مهربان خود، عشق قبلی خود را فراموش خواهد کرد. ابتدا، فکر کردم بهتر است او را آزاد بگذارم تا با توجه به علاقه خود، برای زندگی روزمره اش برنامه ریزی کند. او که آشنایی به آداب و رسوم ایرانی نداشت و حتی به زحمت به زبان فارسی صحبت می کرد، شبی با دختر یکی از اقوام به میهمانی رفت و همین میهمانی سرآغازی برای تمام مشکلاتی که تاکنون لاینحل باقی مانده است شد. متاسفانه همان شب میهمانی، دخترم با گروهی از شیادان آشنا شد و همین امر باعث شد دخترم پنج روز بعد مفقود شود. قضیه از این قرار بود که خسرو، پسر بی سرو پایی که در آن شب با سر و وضعی حسابی به میهمانی آمده بودف پاسپورت دخترم را از کیفش به سرقت برد و با ظاهرسازی وانمود کرد که من آن را برداشتم. همین سوء تفاهم ساده باعث شد دخترم نسبت به من بی اعتماد شود و از من فاصله بگیرد. خسرو با عنوان کردن این مطلب که پدرش سفیر و مادرم وکیل است و خودش دارای چندین مدرک دکترا و فوق لیسانس است، گفته بود من به عشق تو و کریستین چنان احترام می گذارم که حاضرم تو را پیش او ببرم و شما را به هم برسانم. دخترم که در آن زمان تنها به فکر کریستین بود، جذب او شد. خسرو هر روز چنان از من و پدرش برای او صحبت می کرد که دیگر دخترم از من متنفر شده بود. چند روز پس از این آشنایی، متوجه شدم دخترم نیست. همان لحظه می خواستم شکایت کنم ولی تمامی فامیل به من گفتند که اگر شکایت خود را به نیروی انتظامی ببرم آنها پس از یافتن دخترم با خسرو او را حتما به عقدش در خواهند آورد و من از ترس آن که خسرو دامادم شود، خود به جست و جوی دخترم پرداختم و در این راه دراز که نه ماه به طول انجامید با واقعیاتی رلوبه رو شدم که تاب و تحمل را از من گرفته بود. در اولین قدم برای پیدا کردن محل زندگی خسرو، متوجه شدم که پدر و مادرش بر سر راه ها به گدایی مشغولند. خانواده ما با تمام ثروت و تحصیلاتی که دارند کار شرافتمندانه را عار نمی دانند، ولی من نمی دانم چه گناهی مرتکب شدم که با داشتن یک داماد و یک عروس و 18 آپارتمان خالی در بهترین نقاط تهران، دختر کوچکم با آن همه محاسن باید نان یک گدا را بخورد؟ وقتی کار به این جا کشیده شد، به دادگاه شکایت کردم. وقتی دخترم را با چهره ای زرد در دادگاه دیدم، خواستم او را در آغوش بگیرم که خسرو اجازه نداد و همان لحظه متوجه شدم خسرو او را به عقد خود درآورده. داشتم از تعجب پس می افتادم و دیدم همه چیز از دستم رفت. خواستم سوسن را متوجه اشتباهش کنم، به او گفتم: پدر و مادر خسرو گدا هستند و خودش هم مدرک دیپلم دارد. ابتدا، تعجب کرد، ولی بعد از روی لج بازی گفت: اینها برایم اهمیتی ندارد. او حالا شوهر من است. نمی دانم حالا باید چکار کنم، دستم از هر جا کوتاه است. حالا او زن عقدی خسرو شده. تنها راه چاره من این است که از خدا بخواهم او را به من بازگرداند. |