میگن : دوست داشتن رو باید از برگ آموخت، چون زرد میشه ، می افته پای درخت، وقتی هم که میمیره پای همون درخت چال میشه...
واسه عشق نیازی نیست که دور دنیا بگردی ، اگه بخوای عشقو همین دور وبرت میتونی ببینی... بوش کنی... حس کنی... لمس کنی...اما...
زندگی و زنده بودن مملو از عشقه... اما توی همین زندگی تجربه کردیم که وقتی کسی رو دوست داری، اون یکی دیگه رو دوست داره... وهمیشه هم میدونیم این وسط یکی باید داغون بشه...و همیشه هم آرزو کردیم اونی که قراره داغون بشه خودمون باشیم نه طرف مقابل...اما...
توهمین زندگیمون دیدیم و تجربه کردیم که یکی ناز میکنه ، و یکی محبت ... اونی که ناز میکنه محبت می بینیه ، واونی که محبت میکنه همیشه تنهاست ... تنهای تنها...
و اینبار فریاد میزنیم و میگیم ،تو تمام لحظه هام هیچکس خلوت تنهایمو حس نکرد ، وآسمون غم گرفته، هیچوقت برکه ی طوفانی ام رو حس نکرد ، اونی که سامان غزلهایم از اوست ، بی سر و سامانی ام رو حس نکرد...
این جملات ... این متنها... که تو اس ام اس هامون هم جاش دادیم وبرای هم رد و بدل میکنیم ، چیه؟؟؟
همه نشونه های عشقه ... همه مون میتونیم عاشق باشیم... همه مون میتونیم درک کنیم... همه مون میتونیم تنهایی همدیگه رو پر کنیم...و همه مون میدونیم که اگه این شعارهامون واقعیت داشته باشه و بهش عمل کنیم ، چه زندگی ایده عالی خواهیم داشت...مگه نه؟؟؟
چرا اینکار رو نمیکنیم ؟؟؟ چرا عشق رو بو نمیکنیم؟؟؟ چرا لمس نمیکنیم؟؟؟ چرا درک نمیکنیم؟؟؟ چرا همونطور که آرزو میکنیم اونی که داغون میشه خودمون باشیم و اون نباشه ... !!! چرا اونو داغون میکنیم؟!!!
داغونتر از داغون...چرا همیشه تنهایی؟؟؟ چرا اونیکه سامان غزلهایم از اوست بی سر و سامانی مونو حس نمیکنه؟؟؟
چرا؟؟؟... چقدر بیزاری؟؟؟... چقدر غصه ؟؟؟...چقدر اندوه؟؟؟...
چرا ؟؟؟و چراهای بسیار....
فکر نمیکنم جواب هیچکدوم از این چرا ها رو توی این کلوب بشه داد... میدونین چرا؟؟؟
نه نگم بهتره ... چون همه میریم زیر سوال....