یاد آن روز که بگذ شت چو باد.
از پس شیشه ی عینک،استاد سر زنش وار مرا می نگرد،
باز از دیده ی من می خواند،که چه ها بر دل من می گذرد،
می کند درس خود را آغاز،بچه ها عشق گناه است گناه،
وای اگر بر دل نو خواسته ای لشکر عشق بتازد بی گاه،
مبصر امروز چو اسم مرا خواند،بی خبر داد کشیدم غائب،
رفقا جمله به من خندیدند،که جنون گشته به طفلک قا لب،
دل آنهاست پس درس وکتاب،من به یاد تو وآن خاطره ها،
یاد آن روز که بگذشت چو باد.