سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که راز خود را نهان داشت ، اختیار را به دست خویش گذاشت . [نهج البلاغه]
مشخصات مدیروبلاگ
 
صمد[35]
با سلام خدمت شما دوست گرامی از اینکه به وبلاگ ما سر زدین کمال تشکر را دارم و با نظرات خود من را یاری فرمائید برای تبادل لینگ اول لینگ وبلاگ را در وبلاگ ویا وبسایت خود قرار داده و بعد در قسمت نظرات ما رو آگاه کنید و در اسرع وقت لینگ وبلاگ و یا وبسایت شما را در وبلاگ دلـــــــبرانه قرار خواهم داد و اگر دوست دارین مطالبتان در این وبلاگ قرار گیرد برای ما در قسمت نظرات به صورت خصوصی بفرستین تا با نام خودتون در اسرع وقت در وبلاگ قرار گیرد.

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

من میگم بهم نگاه کن
تو میگی که جون فدا کن
من میگم چشمات قشنگه
تو میگی دنیا دو رنگه
من میگم دلم اسیره
تو میگی که خیلی دیره
من میگم چشمات و واکن
تو میگی من و رها کن
من میگم قلبم رو نشکن
تو میگی من می شکنم من ؟
من میگم دلم رو بردی
تو میگی به من سپردی ؟
من میگم دلم شکسته است
تو میگی خوب میشه خسته است
من میگم بمون همیشه
تو میگی ببین نمی شه
من میگم تنهام می ذاری
تو میگی طاقت نداری
من میگم تنهایی سخته
تو میگی این دست بخته
من میگم خدا به همرات
تو میگی چه تلخه حرفات
من میگم که تا قیامت
برو زیبا به سلامت
من میگم خدا به همرات
تو میگی چه تلخه حرفات
من میگم که تا قیامت
برو زیبا به سلامت
__________________

  
  

گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست

بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست

گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن

گفتی که نه باید بروم حوصله ای نیست

پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف

تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست

گفتی که کمی فکر خودم باشم و آن وقت

جز عشق تو در خاطر من مشغله ای نیست

رفتی تو خدا پشت و پناهت به سلامت

بگذار بسوزد دل من مساله ای نیست


  
  

یاد آن روز که بگذ شت چو باد.

از پس شیشه ی عینک،استاد سر زنش وار مرا می نگرد،

باز از دیده ی من می خواند،که چه ها بر دل من می گذرد،

می کند درس خود را آغاز،بچه ها عشق گناه است گناه،

وای اگر بر دل نو خواسته ای لشکر عشق بتازد بی گاه،

مبصر امروز چو اسم مرا خواند،بی خبر داد کشیدم غائب،

رفقا جمله به من خندیدند،که جنون گشته به طفلک قا لب،

دل آنهاست پس درس وکتاب،من به یاد تو وآن خاطره ها،

یاد آن روز که بگذشت چو باد.


  
  

 نه امیدی که بر آن خوش کنم دل

نه پیغامی نه پیک آشنائی

نه در چشمی نگاه فتنه سازی

نه آهنگ پر از موج صدائی

 

ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت

سحرگاهی زنی دامن کشان رفت

پریشان مرغ ره گم کرده ای بود

که زار و خسته سوی آشیان رفت

 

کجا کس در قفایش اشک غم ریخت

کجا کس با زبانش آشنا بود

ندانستند این بیگانه مردم

که بانگ او طنین ناله ها بود

 

به چشمی خیره شد شاید بیاید

نهانگاه امید و آرزو را

دریغا، آن دو چشم آتش افروز

به دامان گناه افکند او را

 

به او جز از هوس چیزی نگفتند

در او جز جلوه ظاهر ندیدند

به هر جا رفت در گوشش سرودند

که زن را بهر عشرت آفریدند

 

شبی در دامنی افتاد و نالید

مرو! بگذار در این واپسین دم

ز دیدارت دلم سیراب گردد

شبح پنهان شد و در خورد بر هم

 

 چرا امید بر عشقی عبث بست؟

چرا در بستر آغوش او خفت؟

چرا راز دل دیوانه اش را

به گوش عاشقی بیگانه خو گفت؟

 

چرا؟ ... او شبنم پاکیزه ای بود

که در دام گل خورشید افتاد

سحرگاهی چو خورشیدش برآمد

به کام تشنه اش لغزید و جان داد

 

به جامی باده شورافکنی بود

که در عشق لبانی تشنه می سوخت

چو می آمد ز ره پیمانه نوشی

به قلب جام از شادی می افروخت

 

شبی ناگه سرآمد انتظارش

لبش در کام سوزانی هوس ریخت

چرا آن مرد بر جانش غضب کرد؟

چرا بر ذره های جامش آویخت؟

  

کنون، این او و این خاموشی سرد

نه پیغامی، نه پیک آشنائی

نه در چشمی نگاه فتنه سازی

نه آهنگ پر از موج صدائی

 

 


  
  

از من رمیده ئی و من ساده دل هنوز

بی مهری و جفای تو باور نمی کنم

دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این

دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم

 

 رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید

دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم

دیگر چگونه مستی یک بوسه ترا

در این سکوت تلخ و سیه جستجو کنم

 

یادآر آن زن، آن زن دیوانه را که خفت

یک شب به روی سینه تو مست عشق و ناز

لرزید بر لبان عطش کرده اش هوس

خندید در نگاه گریزنده اش نیاز

 

 لب های تشنه اش به لبت داغ بوسه زد

افسانه های شوق ترا گفت با نگاه

پیچید همچو شاخه پیچک به پیکرت

آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه

 

 هر قصه ئی ز عشق که خواندی به گوش او

در دل سپرد و هیچ ز خاطر نبرده است

دردا دگر چه مانده از آن شب، شب شگفت

آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است

 

 با آنکه رفته ئی و مرا برده ئی ز یاد

می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت

ای مرد، ای فریب مجسم بیا که باز

بر سینه پر آتش خود می فشارمت

 تقدیم به عزیزترینم


  
  

رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت

راهی بجز گریز برایم نمانده بود

این عشق آتشین پر از درد بی امید

در وادی گناه و جنونم کشانده بود

 

 رفتم، که داغ بوسه پر حسرت ترا

با اشک های دیده ز لب شستشو دهم

رفتم که ناتمام بمانم در این سرود

رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم

 

 رفتم مگو، مگو، که چرا رفت، ننگ بود

عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما

از پرده خموشی و ظلمت، چو نور صبح

بیرون فتاده بود به یکباره راز ما

 

 رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم

در لابلای دامن شبرنگ زندگی

رفتم، که در سیاهی یک گور بی نشان

فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی

 

من از دو چشم روشن و گریان گریختم

از خنده های وحشی توفان گریختم

از بستر وصال به آغوش سرد هجر

آزرده از ملامت وجدان گریختم

 

 ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز

دیگر سراغ شعله آتش ز من مگیر

می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم

مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر

 

 روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش

در دامن سکوت به تلخی گریستم

نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها

دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم


  
  

سلام عزیزم

تصمیم گرفتم برایت نامه ای بنویسم... برای توئی که همانندشکوه نفس آخر عمر دلچسبی وتوان بریدن از تو نیست...

با لبان خشکیده و بهم چسبیده خود ، به لبان چون غنچه های بهاری تو... به چشمان دریائی وغیر قابل توصیفت ، میخواهم بنویسم...

نمیدانم این چندمین نامه ایست که برایت مینویسم...چون هیچیک از نامه های قبلی را نه به زبان آورده ام و نه روی کاغذ...

 ولی میدانم که تمام لحظات و ثانیه ها را با قلم عشق بر لوح دل وباجوهر چشم ، سالهاست که مینویسم...تا کنون نوشته هایم را فقط خود خوانده ام... ولی برای یکبار هم شده میخواهم بنویسم تا تو بخوانی...

 وخدا کند که بخوانی...

عزیزم بخال خرمائی رنگ و ریز پشت دستت که نقطه های روی گلبرگ ارکیده را ماندسوگند ، که چشمانم هنوز به آن پنجره دوخته شده ، پنجره ای که تو در انتظار آمدنم بودی... ولبهای زیبایت که آیه های آسمانی را برای زود رسیدنم زمزمه میکرد...به نذر و نیاز وقربانی کردنت بلحاظ سلامت رسیدنم... چه روز باشکوهی بود آنروز...وآنروزی که ماهی کوچک سیاه را دیدی و افسوس داشتنش را خوردی... راستی عزیزم آن ماهی را خریدم تا باهربار باز وبسته شدن دهانش بگویم دوستت دارم و بادیدن پر وبالش طنازیت.. وپائین وبالا رفتنش در آب را امواج دریائی وجودت را یاد آورم...

خدا کند که نامه را بخوانی...

 من باز مینویسم اما.... خود مینویسم و خود خواهم خواند... ودر سکوت خود باقی خواهم بود... درحالی که با تمام وجود فریاد میزنم دوستت دارم...

 خدا کند که بخوانی...

 خدا کند که بخوانی...

فرزندان عزیزم ..نوه ها ... نتیجه ها... نبیره ها... ندیده ها نکنه بگین بابائی عاشق شده و سر پیری معرکه گیری ... نه عزیزان این نامه ای بود که عمو محسن قصه مون مث هرروز که آخر شب میرفت خونه تو همون کوچه عشق همیشگی پیداش کرد و همونطور دربسته داد بمن ... من هم چون اسمی روش نبود باز کردم ببینم چیه .. وقتی فهمیدم مجبور شدم بذارم تو وب که شاید صاحب نامه توی همین بچه های کلوب باشه و بخونه ... اما راستی راستی کاش طرف مقابل هرکی هست نامه رو بخونه... بقول بنده خدا .. خدا کند که بخواند...

 بنظرتون صاحب نامه ، نامه رو میخونه؟؟؟؟؟؟؟

دوست دارم نظر بدین....


88/2/22::: 10:30 ع
نظر()
  
  

میگن : دوست داشتن رو باید از برگ آموخت، چون زرد میشه ، می افته پای درخت، وقتی هم که میمیره پای همون درخت چال میشه...

واسه عشق نیازی نیست که دور دنیا بگردی ، اگه بخوای عشقو همین دور وبرت میتونی ببینی... بوش کنی... حس کنی... لمس کنی...اما...

زندگی و زنده بودن مملو از عشقه... اما توی همین زندگی تجربه کردیم که وقتی کسی رو دوست داری، اون یکی دیگه رو دوست داره... وهمیشه هم میدونیم این وسط یکی باید داغون بشه...و همیشه هم آرزو کردیم اونی که قراره داغون بشه خودمون باشیم نه طرف مقابل...اما...

توهمین زندگیمون دیدیم و تجربه کردیم که یکی ناز میکنه ، و یکی محبت ... اونی که ناز میکنه محبت می بینیه ، واونی که محبت میکنه همیشه تنهاست ... تنهای تنها...

و اینبار فریاد میزنیم و میگیم ،تو تمام لحظه هام هیچکس خلوت تنهایمو حس نکرد ، وآسمون غم گرفته، هیچوقت برکه ی طوفانی ام رو حس نکرد ، اونی که سامان غزلهایم از اوست ، بی سر و سامانی ام رو حس نکرد...

این جملات ... این متنها... که تو اس ام اس هامون هم جاش دادیم وبرای هم رد و بدل میکنیم ، چیه؟؟؟

همه نشونه های عشقه ... همه مون میتونیم عاشق باشیم... همه مون میتونیم درک کنیم... همه مون میتونیم تنهایی همدیگه رو پر کنیم...و همه مون میدونیم که اگه این شعارهامون واقعیت داشته باشه و بهش عمل کنیم ، چه زندگی ایده عالی خواهیم داشت...مگه نه؟؟؟

چرا اینکار رو نمیکنیم ؟؟؟ چرا عشق رو بو نمیکنیم؟؟؟ چرا لمس نمیکنیم؟؟؟ چرا درک نمیکنیم؟؟؟ چرا همونطور که آرزو میکنیم اونی که داغون میشه خودمون باشیم و اون نباشه ... !!! چرا اونو داغون میکنیم؟!!!

 داغونتر از داغون...چرا همیشه تنهایی؟؟؟ چرا اونیکه سامان غزلهایم از اوست بی سر و سامانی مونو حس نمیکنه؟؟؟

چرا؟؟؟... چقدر بیزاری؟؟؟... چقدر غصه ؟؟؟...چقدر اندوه؟؟؟...

چرا ؟؟؟و چراهای بسیار....

فکر نمیکنم جواب هیچکدوم از این چرا ها رو توی این کلوب بشه داد... میدونین چرا؟؟؟

 نه نگم بهتره ... چون همه میریم زیر سوال....


88/2/22::: 10:17 ع
نظر()
  
  

عاشقی یعنی دل به دریا سپردن

گاه امواجی گاه ارام

گاه طوفانی گاه آفتابی

عاشقی یعنی دیوانگی

عاشقی یعنی حس کردن دیوانگی

عاشقی یعنی دل دادن

عاشقی یعنی جدایی

عاشقی یعنی جا ماندن از زندگی

عاشقی یعنی ______________________________________

 


88/2/16::: 9:48 ع
نظر()
  
  

وقتش رسیده  حال و هوایم عوض شود

با  سار  ِ پشت پنجره  جایم عوض شود

هی کار دست من بدهد   چشم های تو

هی  توبه بشکنم  و  خدایم  عوض شود

با بیت های  سر زده  از سمت ِ ناگهان

حس  می کنم  که قافیه هایم عوض شود

جای تمام  گریه ،  غزل های ناگــــــزیر

با قاه قاه ِ خنده ی بی غم    عوض شود

سهراب ِ شعرهای من   از دست می رود

حتی اگر عقیده ی  رستم عوض شود

قدری کلافه ام    و هوس کرده ام  که باز

در بیت های بعد ،  ردیفم عوض شود

حـوّای جا گرفته  در این  فکر رنج ِ تلخ

انگــار  هیچ وقـت  به آدم  نـمی رسد

تن  داده ام  به این که بسوزم در آتشت

حالا  بهشت هم  به  جهنم  نمی رسد

با این ردیف و قافیه  بهتر  نمی شوم !

وقتش رسیده  حال و هوایم  عوض شود


88/2/16::: 9:26 ع
نظر()
  
  
<      1   2   3   4      >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ سلام به دوستان خوبم ولادت حضرت مهدی رو به همه ای دوستان خوبم تبریک میگم به امید موفقیت شما وظهور حضرت مهدی
+ سلام یک سری بهم بزنین
+ سلام
+ سلام وبلاگ دلبرانه بروز شد یک سری بزنین
+ سلام دوست من به ما هم یک سری بزنین خالی از لطف نیست .صمد
+ سلام عید نوروز رو به شما دوستان خوبم تبریک میگم انشاالله سال خوبی داشته باشید .صمد
اهنگ